تلی هزار
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذ.
شهر یا استان یا منطقه: افسانه کردی
منبع یا راوی: گردآورنده: م. ب. رودنکو - مترجم: کریم کشاورز
کتاب مرجع: افسانه های کردی ص ۲۷۸ انتشارات آگاه چاپ اول ۱۳۶۵
صفحه: ۱۱۵-۱۱۸
موجود افسانهای: دیو
نام قهرمان: پسر کوچکتر (سودین)
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: تلی هزار
برخی از باورها، گاه نیرویی بیشتر از زر و زور دارند. گویا قهرمان قصه «تلیهزار» نیز از این نکته آگاه است. چرا که همه ثروتش را از دست میدهد تا تلیهزار را باردار کرده و به دنبال خویش بکشاند. خلاصه قصه «تلیهزار» را مینویسیم. تلی هزار به معنی «انگشت – هزار». دختر زیبای افسانههای کردی که میگویند برای دیدن یک انگشت او هزار سکه طلا میپرداختند.
پادشاهی سه پسر داشت. روزی وزیر به شاه گفت: پسران شما دیگر بزرگ شدهاند وقت آن رسیده که زن بگیرند. پادشاه گفت: حق با توست. باید با همسرم مشورت کنم. بعد نزد همسرش رفت و گفت: وقت زن گرفتن پسرها رسیده، اما هنوز آنها را آزمایش نکردهایم. همسرش گفت: برای آزمایش بهتر است به هر کدام همیانی طلا بدهی و مختارشان کنی که هر طور می خواهند از آن خرج کنند. ببینم درست و به جا خرج میکنند یا نه. پادشاه چنین کرد. پسر بزرگ قطعه زمینی از پدرش گرفت و با پولی که داشت خانهای ساخت و با دختر وزیر ازدواج کرد. پسر وسطی هم کار برادر بزرگ را انجام داد. پسر کوچکتر که نامش سودین بود عزم سیاحت کرد. به سرزمین همسایه رفت گلهای گوسفند خرید تا در کشور خود آن را بفروشد. میان راه به غاری رسید. دیوی که یک چشم در پیشانی داشت کنار آن نشسته بود. سودین برای اینکه از دست دیو خلاص شود گفت: سلام، عموجان. دیو گفت: سلام تو مرا از کجا شناختی؟ سودین گفت: پدرم از تو تعریفها برای من کرده. این گله را هم پدرم برایت فرستاده. دیو او را به خانهاش برد. آن شب سودین در غار ماند، صبح که میخواست برود دیو به او یک سبو داد. سودین راه افتاد و در فکر بود که جواب پدرش را چه بدهد. رسید به قصری، رفت کنار حوض قصر، خواست با سبو آب بردارد دید روی آن گرد و خاک نشسته، فوت کرد. ناگهان لشکری حاضر شد. فرمانده لشکر پیش سودین آمد و گفت: چه میفرمائی؟ دنیا را خراب کنم یا بسازم؟ سودین گفت: «دنیا برپا و برجاست و ما در آن زندگی میکنیم، چرا خرابش کنیم؟» من از دوری شما دلتنگ شده بودم، خواستم ببینمتان. میتوانی لشکر را به جایشان برگردانی. لشکریان ناپدید شدند. صاحب قصر که نامش تلی-هزار بود از پنجره قصر همه چیز را دید. خدمتکار خود را نزد سودین فرستاد و او را دعوت کرد. سودین به قصر رفت و دید وسط اتاقی بزرگ پردهای کشیدهاند. نشست، تلیهزار که پشت پرده نشسته بود پرسید: جوان اهل کجایی و به کجا میروی؟ سودین گفت: تو کجایی؟ چرا نمیبینمت. تلیهزار گفت: مردم برای دیدن یک انگشت من هزار سکه طلا میدهند. جوان گفت: نامم سودین و پسر پادشاه کشور همسایه هستم. تلیهزارگفت: در مقابل سبوی خود چه میخواهی؟ سودین گفت: شما تا کمر لخت شو، من ببینم. آنوقت سبویم را به شما میدهم. تلیهزار اول امتناع کرد. اما بالاخره پذیرفت تا کمر لخت شد و سودین یک ساعت او را تماشا کرد و سبو را به او داد و به طرف خانه راه افتاد؛ پادشاه تا او را دید گفت: با پولهایت چه کردی؟ گفت: خرج دوستانم کردم. پادشاه خوشش نیامد. سودین پیش مادرش رفت و با التماس از مادرش خواست تا پادشاه را راضی کند باز هم مقداری سکه طلا به او بدهد. مادر چنین کرد و سودین کیسه سکه طلا را برداشت و باز به همان جای قبلی رفت و یک گله گوساله به قیمت ارزان خرید و در راه بازگشت باز رسید به همان دیو یک چشم، دیو از دیدن او خوشحال شد و گفت: پسرجان خوش آمدی این بار برایم چه آوردی. سودین شب پیش دیو ماند. گله گوساله را به او داد. صبح میخواست راه بیفتد دیو به او یک سفره و یک چوب داد و گفت: هر وقت گرسنه شدی سفره را پهن کن و چوب را به آن بزن و دعا کن هرچه بخواهی حاضر میشود. سودین سفره و چوب را برداشت و حرکت کرد. وارد باغ تلیهزار شد. سفره را پهن کرد و چوب را به آن زد. انواع خوراکیها و نوشیدنیها روی سفره چیده شد. تلیهزار همه اینها را از پنجره قصرش دید. خدمتکار را فرستاد دنبال سودین. این بار سودین در مقابل دیدن اندام کاملا برهنه تلیهزار سفره و چوب را به او داد و رفت به خانه باز با التماس پول گرفت و به کشوری که قبلاً گله گوساله را از آنجا خریده بود بازگشت و یک گله گاومیش خرید. در راه بازگشت گله گاومیش را دیو یک چشم از او گرفت و یک کاسه مسی به او داد. سودین راه افتاد تا رسید به حوض باغ تلیهزار، با کاسه از حوض آب برداشت و خورد. وقتی اضافه آب را دور ریخت آب تبدیل به طلا شد. این ماجرا را هم تلیهزار از پنجره دید و فوری خدمتکارش را پیش سودین فرستاد و او را به نزد خود خواند. سودین به تلیهزار گفت: اگر امشب با من بگذرانی کاسه را به تو میدهم. تلیهزار اول امتناع کرد ولی سرانجام راضی شد. سودین شب را با او گذراند و کاسه مسی را به وی داد. صبح سودین آماده رفتن میشد که تلیهزار گفت: اگر با تو کاری داشتم کجا پیدایت کنم؟ سودین نشانی خود را به او داد. پادشاه وقتی دید سودین با دست خالی برگشته جلاد را صدا زد و گفت: سودین را ببر، سر از تنش جدا کن و لباسش را به خونش آغشته کن و بیاور. وزیر هر کاری کرد پادشاه از امر خود برنگشت. وزیر لباس سودین را از تنش بیرون آورد و به جلاد داد گفت: برو آهویی بکش و لباس سودین را با خون او رنگین کن و به پادشاه نشان بده و بگو سودین را کشتم. بعد سودین را به جای دوری برد و پنهان کرد. تلیهزار باردار شد و از ترس پدرش ناچار به دنبال سودین راه افتاد تا با او ازدواج کند، به دیار سودین که رسید فوتی به سبوکرد، فوری لشکر حاضر شد. سردار لشکر در برابر تلیهزار سر خم کرد و گفت: چه امر میفرمایید، دنیا را خراب کنم یا آباد؟ تلیهزار گفت: بهتر است شهر را محاصره کنید. بعد به پادشاه پیغام فرستاد که فوری سودین را نزد او بفرستد. پادشاه به جای سودین پسر بزرگش را فرستاد اما تلیهزار دانست که او سودین نیست باز پیغام به شاه داد. بار دوم پادشاه پسر وسطیاش را فرستاد. این بار هم تلیهزار فهمید و پیغام داد که اگر سودین را نفرستید شهر را ویران میکنم. مهلتی که تلیهزار داده بود سرآمد. لشکریان ریختند در کوچه وخانههای شهر و شروع کردند به خراب کردن و کشتن. وزیر دید بد وضعی شده، فوری رفت سودین را خبر کرد. او را به شهر آوردند. سردار لشکریان تا سودین را دید او را شناخت. بعد دستور داد لشکریان از خراب کردن شهر و کشتن مردم دست بردارند. سودین نزد تلیهزار رفت و گفت چه میخواهی. تلیهزار گفت: من از تو آبستن هستم و باید با من ازدواج کنی. سودین گفت: آخر من که لایق تو نیستم! مردم برای دیدن یک انگشت تو هزار سکه طلا میدهند. تلیهزار گفت: هر چه ثروت دارم به تو میدهم تا رسوای مردم نشوم. سودین گفت: برای ازدواج با تو باید از پدرم اجازه بگیرم، پادشاه وقتی فهمید که تلیهزار زیبا و ثروتمند است و داوطلبانه میخواهد با پسر ازدواج کند، خیلی خوشحال شد. هفت شبانه روز بزن و بکوب بود.